Adbrite

Your Ad Here
Your Ad Here
Your Ad Here
Your Ad Here

Sunday, May 30, 2010

داستان دایی جان ناپلئون

من یک روز گرم تابستان دقیقا یک سیزدهم مرداد حدود ساعت یک و ربع عاشق شدم.تلخیها و زهر هجری که چشیدم بارها و بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم و یا یک چهاردهم مرداد بود شاید اینطور نمی شد.آن روز هم مثل هر روز با فشار و زور و تهدید و کمی وعده های طلائی برای عصر ما را ،یعنی من و خواهرم را توی زیرزمین کرده بودند که بخوابیم.در گرمای شدید تهرا

No comments:

Post a Comment